خدای خوبم
امروزم را به تو میسپارم
به مـن کمک کن تا آنچه را
سبب دردو رنجم شده است و آنچه
محدود ومحـصورم میکند را ببخشم.
به من کمک کن تا دوباره شروع کنم.
پروردگارا
به زندگیم برکت ببخش و ذهنم را روشن کن.
روزی را که پیش رو دارم به تو میسپارم
خودت بهترینها را برایم مقدر بفرما
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پُل به جای این همه دیوار باش
برچسب : نویسنده : nomsam nomsam بازدید : 296
داشتم یکی از این کتابایی میهن پرستانه رو میخوندم که به بررسی دقیق ارتش آلمان میپردازن، تو کتاب مزبور یه خاطرهی تاریخی هم ذکر شده بود که جا داره اینجا بیشتر بهش بپردازیم:
نویسندهی کتاب تعریف میکنه که موقع محاصرهی پاریس تو سال هزار و هشتصد و هفتاد سربازای طرفین درگیر ، خیلی خوب با هم کنار میاومدن. اصلا این طور نبود که همهش بخوان به طرف هم شلیک بکنن. از این خبرا نبود؛ مثلاً حتی مواردی پیش اومد که با سیب زمینی به هم دیگه کمک هم کردن، حتماً هم اغلب، این آلمانیای سیب زمینی خور بودن که در مواقع اضطراری به داد دشمن میرسیدن.
ولی یه بار همین که یه گروه چندنفری از سربازای فرانسوی نزدیک شدن و آلمانیا اسلحههاشونو بالا گرفتن، یه نفر برگشت به آلمانی گفت: «شلیک نکنین ! ما هم شلیک نمیکنیم!» بعد شام سرِ رد و بدل کردن نوشیدنی، با هم شروع کردن به حرف زدن. میشه گفت این کار خیانت به کشور محسوب میشد. واقعا هم بعد از این ماجرا یه دستور از طرف فرماندهی ارتش اومد و نزدیک شدن به دشمن رو شدیدا قدغن کرد. اما اینجا چه اتفاقی افتاد که از همه چی مهم تر بود؟
بی آبرو شدن جنگ!
آخه نمیشه این طور فرض کرد که سربازای وظیفه نشناس دو طرف منظور بدی داشتن. اونا به یقین یه مشت پدرای عیالوار و کارگر و روستایی بودن که امرا اونیفورمای رنگی تنشون کرده بودن و بهشون دستور داده بودن به کسایی که رنگ اونیفورمشون با مال اونا فرق داره شلیک کنن.
حالا برای چی شلیک نمیکردن؟ از قرار معلوم خشم و نفرتی که میگفتن تمام خلق آلمان رو به خیزش واداشته، دیگه مث، سابق اون قدرا زیاد نبوده. سابق هنوز قرار نبود آدما به طرف همنوعای خودشون شلیک بکنن.
سابق بعضیها نعره میکشیدن چون که همه نعره میکشیدن. تازه نعره کشیدن خالی که کسی رو به چیزی مقید نمیکرد. ولی اینجا صحبت از کسایی بود که یه تابستون و یه زمستون آزگار با گوشت و پوستشون تجربه کرده بودن که «آدم کشتن» و «گرسنگی کشیدن» یعنی چی.
این بود که نفرت عمیق و ریشه دارشون نسبت به هم از بین رفته بود و با هم سیب زمینی میخوردن... سیب زمینی هاشون یکی بود.
سرمایه دارای پشت پرده هم یکی بودن... فقط رنگ اونیفورمای سربازا با هم فرق می کرد:
به این میگن جنگ.
کورت توخولسکی
مترجم: #محمد_حسین_عضدانلو
برچسب : نویسنده : nomsam nomsam بازدید : 279
میخواستم از عباس یمینیشریف بنویسم: معلم همۀ ما.
همو که نسلی را با کیهان بچههاپروراند؛
همو که دست ما را سپرد به دست به آن «یار مهربان» و سرود: «از من مباش غافل، من یار پنددانم».
غافل شدیم آقای یمینیشریف. پندت را نپذیرفتیم آقای یمینیشریف.
شاگردان خوبی نبودیم برایت
نه درس اول را خوب یاد گرفتیم، نه درس ته کتاب را، که نوبتش آخرهای سال بود:
وقتی که تمام حروف الفبای فارسی را یاد گرفته بودیم و بوی جادویی تابستان در مشاممان میپیچید.
نقاشی رنگارنگی هم داشت که خوب یادمان هست:
دخترکها و پسرکهایی، با لباسهایی از نواحی ایران، زنجیروار دست هم را گرفته بودند، بیغش و بیغم، در دایرهای میچرخیدند و سرود میخواندند.
ما گلهای خندانیم
فرزندان ایرانیم
ما سرزمین خود را
مانند جان میدانیم
ما باید دانا باشیم
هشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم
آباد باش ای ایران
آزاد باش ای ایران
از ما فرزندان خود
دلشاد باش ای ایران
ما را ببخش آقای یمینیشریف.
شاگردان خوبی نبودیم برایت
کا که حالا نه آبادیم و نه آزاد
نه تو از ما دلشادی و نه مادرمان ایران.
برچسب : نویسنده : nomsam nomsam بازدید : 287